برایم فرقی نمیکرد که در کدام مرحلۀ درمان است. پیگیر این مسائل نبودم که این روزها در بیمارستان بستری است یا مرخص شده. چندین بار به دروغ یا به اشتباه گفتند پر کشیده، بعد تکذیب کردند. بالاخره یک روز گفتند به دیدار خدا رفت و واقعا رفت. ولی برایم فرقی نداشت. او مگر میمرد؟! مگر میمیرد؟! بعضیها زندهاند تا همیشه. به نظرم میشود هرکسی را که بخواهیم زنده نگه داریم تا همیشه. منظورم مالیخولیا و نپذیرفتن واقعیت و انکار حقیقت نیست.
تلفن را جواب میدهم. یکی از اعضای قدیمی کتابخانه است. خانمی پنجاه و شش هفت ساله. میگوید: «چندتا کتاب امانت گرفته بودم، میدم به همسرم برشون گردونه کتابخونه، بیزحمت برام بازگشت بزنین. امروز شوهر خواهرم مرده و مطمئنم چند روز درگیر مراسمش هستیم. بگو حالا وسط برف و سرمای زمستون چه وقت مردن بود. حتی نرسیدم کتابا رو تموم کنم. گرفتار شدیم بابا.». همینطور دلش میخواهد حرف بزند که میپرم وسط حرفهایش و میگویم: «باشه باشه کتابها رو بفرستین، خدانگهدار».
درباره این سایت